آوای مرز : در ادامە من شاید، تلنگری، لرزشی، نجوایی، نسیمی، خواب آشفته شاپرک های باغچه را در گوش قاصدک بهار بخواند و پای رفتن قطار زندگی را بر ریل زمان هموار سازد.
منشور سازمان ملل، روز جهانی معلولان را برخاسته از نیازهای فردی می داند که به رغم محرومیت های حسی و حرکتی، باید مانند دیگر اعضای جامعه از امکانات رفاهی و اجتماعی برخوردار شوند. طبق این منشور، معلولین صرفه نظر از علت کیفیت و حدت نقص و ناتوانی شان، دارای همان حقوق اساسی هستند که سایر هم وطنان از آن برخوردارند.
ثریا مرادی، مادربزرگ کامران، از احوال و روزگارش هیچ شکایتی ندارد، زیرا بر این باور است، آزمون های بی برنامه و بی وقفه زمان، هرگز دیروز زندگیش را با امروز یک شکل ندیده است.
کامران، فرزند سوما و سعید، دو معلول به ظاهر ذهنی، اما سرشار از احساس و زندگی است. کامران از نظر ذهنی و ظاهر هیچ مشکلی ندارد و مستعد و کاردان است، اما با حرکاتی کاملا شمرده و سنجیده امورات روزانه خود را انجام می دهد و به تشخیص پزشکان جزو بیماران سندروم داون(down syndrome) محسوب می شود، متاسفانه بیکار است و بهزیستی نه تنها برای او بلکه در قبال پدر و مادرش هم هیچ مسوولیتی را به عهده نگرفته است.
ثریا خانم، بعد از مرگ همسر و زمانی که علی فرزند دومش دانشگاه قبول شد فکر می کرد نمی تواند بار سنگین زندگی خود و دو فرزندش را به دوش بکشد! فکر درستی هم بود؛ براستی که مسئولیت زندگی پسری دانشجو و دختری ناتوان در شرایط زنی مجرد سخت بود. اما ثریا تصمیم گرفته بود معمار آینده خانواده ویران و کلاف سر در گم رشته زندگی خود باشد.
او می گوید: زمانی که خبر دار شدم پسرم علی بر اثر گاز گرفتگی در خوابگاه خفه شده تنها به فکر گرفتن گواهی نامه رانندگی بودم، چون نمی خواستم بار کج زندگیم بیشتر از این بلنگد. خودمم نمی دانم در آن لحظات چرا باید به این فکر می کردم! شاید به نوعی فرار از خود و زندگی نابسامانم بود که بعد از چهلم علیم برای گرفتن گواهی نامه رانندگی اقدام کردم و رول آمد و شد روزانه را در دست گرفتم.
خانم مرادی می گوید: تنها شانس من حقوق ناچبز مستمریم بود که اعتماد به نفس و امید به زندگی را در وجودم شکوفا می کرد، مجبور بودم به خاطر دخترم و ناتوانی هایش زنده بمانم و به جنگ سرنوشت نا نوشته خانواده ام بروم.
وی از دغدغههای فرزند معلول و احساسی که وجود دخترش را احاطه کرده بود می گوید: هر روز سوما را به بهزیستی می بردم و در کلاس های آموزشی و فرهنگی شرکتش می دادم. اما سوما دل به هیچ چیز جز نگاه های لال و همدل سعید نمی داد! برایم سوالی بی جوابی بود، کسی که قادر به درک بسیاری از درد و مشکلات زندگی نیست چطور عصاره عشق در سلول هایش رسوب کرده است!؟
پرس و جو کردم و سعید را از خانواده اش برای سومایم خواستگاری کردم؛ می دانم خلاف عرف و جامعه گام برداشتم و تابو شکنی کردم، اما من تصمیم گرفته بودم خودم معمار زندگی خانواده ام باشم. طبقه پایین خانه را برای سوما و سعید مرتب کردم و دروازه گوش هایم را بروی حرف مردم و جامعه بستم، در اوج ناباوری شاهد مادرشدن سوما شدم. با بهزیستی هماهنگ کردم و کامران پسر سوما را جایگزین علی از دست رفته ام کردم و به آغوش اشتیاق کشیدم.
شب ها برای شیر دادن کامران و پاره نشدن رشته الفت میان مادر و فرزند، دو سال، روی پله های رابط میان طبقه اول و دوم، شب و روز را به هم بخیه زدم، چون می دانستم سعید و سوما توانایی نگهداری کامران را ندارند. خودم همه امورات زندگی شان را به عهده گرفتم و مسوولیت مادری را به جا آوردم.بارها و بارها نیمه های شب، سوما با سعید قهر می کرد و چمدانش را کشان کشان به طبقه بالا می آورد و گریه هایش را می کرد و کودک وار خود را دربغلم مچاله می کرد و می گفت: دیگر سعید را دوست ندارم، آمده ام تا همیشه کنارت بمانم! صبح که بیدار می شدم، اثری از سو ما و چمدان پر از قهرش نبود و ناباورانه سوما و سعید را می دیدم که مشغول آبیاری باغچه هستند و مثل بچه های مهد کودکی آب بازی می کنند.
ثریا می گوید: شاید جوانی هایی را به خودم مدیون باشم و زندگی هیچ دینی از من را به گردن نگرفته باشد، اما خوب می دانم روزی که کامران دیپلم گرفت، قطرات اشک در چشمان سعید و سوما سرسامم کرد و فهمیدم هیچ کاری بی حکمت نیست.