اینجا محل تبلیغات شماست

اینجا محل تبلیغات شماست

آوای مرز / شاهرخ احمدزاده : هر آدمی ژنومی دارد، این ژنوم تقریبا مثل سیستم عامل بدن شماست. همه مشخصات شما از هر چیزی که فکرش را بکنید داخل این ژنوم ذخیره شده است.
در ژنوم هریک از ما بی نهایت اطلاعات منحصر به فردی وجود دارد که دانشمندان هنوز نتوانستند به رازهای درون آن پی ببرند. حالا در هر سلول شما، یک کپی از این ژنوم منحصر به فرد هم هست.

آقای استیو جابز سال ها پیش برای گرفتن اطلاعاتی درباره چینش ژنوم اش ۳۳ هزاردلار پرداخت کرد، آن را گرفت و قاب کرد در اتاق خواب اش. امروزه با پرداخت ۳۳ دلار این کار در امریکا امکان پذیر است. حال اصلا چرا این ها را طرح موضوع کردیم

از نظر من، هر آدمی که در این دنیا یک کارخارق العاده می کند، یا یک موفقیت عالی به دست می آورد، به زبان خیلی ساده با ژنوم رفتاری خودش را جلو رفته و آن را به دست آورده است. این طور نبوده که چنین افرادی ژنوم های رفتاری دیگران را برای خودشان کپی کنند تا موفق شوند.
اینشتین با ژنوم خودش چنین دانشمندی شدو نگفت برم ببینم تسلا چه کرده من همان راه را بروم. چارلی چاپلین با ژنوم خودش چنین کارگردان و هنرمند بزرگی شد. ننشست یک کارگردان درجه دوم کپی کار شود. مهم این بود، این ها هر کدام استعدادها و توانایی های خاصی که مطابق با ژنوم رفتاری شان بود را درست کشف کردند و براساس آن بعد از سال ها به این مرحله رسیدند.

شما مادامی که توانایی های ذخیره شده در ژنوم تان را پیدا نکنید و براساس آن ها جلو نروید انسان پیشرو و موفقی نمی شوید.
محمدحسین شهریار، شاعر نامی ایرانی، پزشکی بود که در نهایت به سمت توانایی اش در ادبیات و شعر گفتن هجرت کرد. پزشک مشهوری نشد، اما کسی شد که روزی که فوت کرد را روز شعر و ادب و پارسی در ایران نامگذاری کردند. …

این طبیعی است که بعضی ادم ها ژنوم توانایی های شان را بین ۲۰ تا ۳۰ سالگی پیدا می کنند، بعضی ها آن را بین ۳۰ تا ۴۰ سالگی کشف می کنند، برخی حتی بعد از ۵۰ سالگی. مهم این است که بالاخره و قبل از مردن، پیدای اش کنید. مهم این است که اگر می بینید از زندگی یکنواخت تان لذت نمی برید به این فکر کنید صندوق ژنوم شما بسته مانده است! و متاسفانه دقیق دست خودتان است. یعنی هنوز پیدای اش نکردید

ژنوم توانایی های تان را پیدا کنید، خیلی قبل تر از این که داستان موفقیت های دیگران که با بزرگ نمایی و آب و تاب های احمقانه در رسانه ها مطرح می شود باعث شود احساس ناتوانی و افسردگی کنید از گاهی در جا زدن خود. شمامطمئنا برای کار خاصی به دنیا آمده اید، این شوخی نیست، این یک حرف برای خوب کردن حال شما نیست، این دقیقا واقعیت زندگی همه ماست.

به بهانه روز شعر و ادب فارسی

‍ “وقتی شهریار معشوقه‌اش را در سیزده به در دید”

وقتى که در کشاکش میدان عشق مغلوب شدم و اطرافیان نامرد معشوقه‌ام را به نامردى ربودند و حُسن و جوانى و آزادگى و عشق و هنرم همه در برابر قدرت زر و سیم تسلیم شدند در خویشتن شکستم، گویى که لاشه خشکیده‌ام را بر شانه‌های منجمدم انداخته و به هر سو می‌کشاندم. بهارم در لگدکوب خزان، تاراج طوفان ناکامى شده بود و نیشخند دشمنانم، چونان خنجر زهرآلود دلم را پاره‌پاره می‌کرد. روزگار طاقت سوزى داشتم، آواره شهرها شده بودم، از ادامه تحصیل در دانشگاه طب وا‌مانده بودم و از عشق شورآفرینم هیچ خبرى نداشتم، ازدواج کرده بود نمی‌دانستم خوشبخت است یا نه؟ تقریباً سه سال پس از این شکست سنگین به تهران سفر کرده بودم، روز سیزده بدر دوستان مرا براى گردش به باغى واقع در کرج بردند تا باهم انبساط خاطرى شود.

در حلقه دوستان بودم اما اضطرابى جانکاه مرا می‌فرسود، تشویشى بنیان کن به سینه‌ام چنگ انداخته و قلبم را می‌فشرد، از یاران فاصله گرفتم، رفتم در کنج خلوتى زیر درختى، تنها نشستم و به یاد گذشته‌های شورآفرین تهران اشک ریختم، پر از اشتیاق سرودن بودم، ناگهان توپ پلاستیکى صورتى رنگى به پهلویم خورد و رشته افکارم را پاره کرد، دخترکى بسیار زیبا و شیرین با لباس‌های رنگین در برابرم ایستاده بود و با تردید به من و توپ می‌نگریست، نمی‌توانست جلو بیاید و توپش را بردارد،

شاید از ظاهر ژولیده‌ام می‌ترسید، توپ را برداشتم و با مهربانى صدایش کردم، لبخند شیرینى زد، جلو آمد دستى به موهایش کشیدم، توپ را از من گرفت و به سرعت دوید. با نگاه تعقیبش کردم تا به نزدیک پدر و مادرش رسید و خود را سراسیمه در آغوش مادر انداخت.

واى… ناگهان سرم گیج رفت، احساس کردم بین زمین و آسمان دیگر فاصله‌ای نیست… او بود… عشق از دست رفته من… همراه با شوهر و فرزندش… آرى… او بود… کسى که سنگ عشق بر برکه احساسم افکند و امواج حسرت آلود ناکامیش، مرزهاى شکیباییم را ویران ساخت و این غزل را در آن روز در باغ سرودم:

یارو همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سایر خبرها

اینجا محل تبلیغات شماست

اینجا محل تبلیغات شماست