آوای مرز / فریدون صدیقی : حال کرونا خوب است سبزتر از بهار در روزگاری که حال همهچیز پاییز است، مثل حال و حوصله ما که از دست غفلت مسئولان و پرکاری کرونا، زخمی و طاقت از کف داده است!
حال کرونا خوب است سبزتر از بهار در روزگاری که حال همهچیز پاییز است، مثل حال و حوصله ما که از دست غفلت مسئولان و پرکاری کرونا، زخمی و طاقت از کف داده است! با این همه دریغم میآید که ننویسم. بوی خوش باران سهشنبه شب هنوز در هوا پراکنده است. کاش گنجشکی آواز شود در روزگاری که ایران بیخسرو آواز، استاد شجریان شده است. کاش بشود وقتی پای رفتن برای دوباره دیدن کوچههای خاطره پیش نمیرود،با انگشت اشاره آن را جلو بیاورم و از یکی از صدها خانه تو سریخور روزگار که هنوز قد و بالای پیشین خود را حفظ کرده و آپارتمان نشده است چند خرمالو بچینم که بوی خرمالوی، خیلی خرمالو بدهد، نه بوی سموم چینی. آیا روزگار زندگی کردن یادش رفته است یا من؟ کس نمیداند!
دعای بازویت را بر بازویم بستم
از کودکی دلبسته تو بودم
روزگار کودکی
روزگار خوج و گلابی بود
در آغوشت میگیرم
تا شب، روز شود
واقعا باید باور کنیم که روزگار در هزار سال پیش که من نادانتر از امروز بودم اینقدر کجتاب و بیتاب نبود، روزگار، حسابی بود بیماری حاد آن ایام در ایران، ترس از ابتلا به مالاریا بود اگر چه من در سنندج نشنیدم دوستی، آشنایی و یا همسایهای گزیده پشه آنوفل، شده باشد! با این همه، تابستان اکیپهای سمپاشی در شهر و روستا عطرافشان میشدند تا آنوفل را شل و پل کنند. راست این است گرچه بهداشت مسلح به صابون مایع، دستکش، ماسک و دستمال کاغذی نبود اما بیماریها ساده بود چون خود زندگی ساده بود. میوهها آبدار و خوشمزه بودند، دلمه بادمجان و گوجهفرنگی. تهچین مرغ و قورمه سبزی با ته دیگ برشته و آغشته به روغن کرمانشاهی آنقدر لذیذ بودند که گنجشگها آوازخوان و گربهها عاشق میشدند از ته ماندههای خوش عطر و بویی که پای پلهها و یا لب پاشویه حوض منتظرشان بود! آن سالهای دور و دیر یکجورهایی بود. من خودم شاهد بودم هر وقت مادر حیاط را آب و جارو میکرد بلبلان نغمهخوان میشدند! یعنی دنیا خیلی بامعرفت بود و عاشقی چهارفصل بود.
به کوهستان رفتم
دیدم درکوه، بهاراست
سه دختر دیدم، شبیه سه ستاره
دختر جلوییماه بود
و دختر عقبی آفتاب
اما دختر وسطی، کار دلم را ساخت
حالا و اکنون که هنوز پژمرده، پاییزان باغ آواز ایران هستم، همراهم صدایم میکند. پردهها را بیار پایین باید شسته شود، بلکه این قد بلند به دردی بخورد. من صبح باران خورده، پنجره فراخ، کوچه مکدر را جا میگذارم. روی چهارپایه میروم که اقلا به یک دردی بخورم. واقعا به چه دردی میخورم وقتی روزگار هم اینقدر پرجور و جفاست. آن سان که من نتوانم شما را ببینم نزدیکتر از خودم تا هر دو پر شویم از بغل بوسههای رفاقت،کاش بشود روز و شب را دستکاری کرد تا دیدن یاران و عزیزان سادهتر از بازشدن غنچه انجیر باشد تا ما حالمان آنقدر خرسند میشد که پیاده میرفتیم تا روستای شگفتانگیز پلنگان درکوردستان! اما و دریغا!
حالا، پردههای دلتنگ از حمام برگشتهاند و من روی صندلی میروم تا دستاویز گیرهها کنم و میکنم. گلهای مغموم پرده حالا شاداب شدهاند اما خانه و زندگی و کوچه و خیابان دلتنگ است! کرونا در قامت ماسک، همچنان لب بوس رهگذران است. اتومبیلی در کوچه توقف میکند موسیقی صدای شجریان کوچه را پر میکند میخواهم کمی گریه کنم. همراهم میگوید چرا آن بالا ماندی و پایین نمیآیی؟ راست این است پایین آمدن یادم رفته بود از بس که روزگار تلخ به پروپای زندگی ستمدیده ما چسبیده است! همراهم میگوید مگر مجبوری اینقدر خودت را درگیر خبرهای بد بکنی که قیافهات شبیه بچهای باشد که پدر و مادرش را گم کرده است، زندگی کن تا وقتی که هستی و گرنه زندگی تو را گم میکند! از پرندهها یاد بگیر این همه در آسمانهای دور و نزدیک بال میزنند، اما لانهشان را گم نمیکنند! حق با اوست باید خیالاتم را تعمیر کنم، عادتهایم را تعمیر کنم تا زندگی کردن در روزگار کرونا
یادم نرود.
خودت گلی و صورتت لاله سرخ
کوزه خالی را
روی چاه گذاشتهای
چرا رحم نمیکنی
سه سال تمام عاشق توام
و امسال، سال چهارم است
* سرودههای گیلکی با برگردان یاسین نمکچیان و علی خوشتراش