اینجا محل تبلیغات شماست

اینجا محل تبلیغات شماست

آوای مرز / محمد هادیفر : آوازه او را با سروده هایش شنیده بودم، طبعی روان و قریحه ای خوش داشت. شعرهایش بوی دیوارهای باران زده کاهگلی روستاهای بی آلایش کردستان را می داد، مطالبش را در سروه و در کنار نوشته های توانمندانی همانند ماموستا هیمن و احمدقاضی و احمدشریفی و ده ها نویسنده پرآوازه دیگر کردستان دیده بودم.

هرچند او متولد روستای ملکشاه از توابع سنندج بود اما دست اختیار زندگی او را مدتی در ارومیه ماندگار کرده بود. بهار ۱۳۸۸بود که به اتفاق جمعی از دوستان تصمیم به روشن نگه داشتن مشعل کم فروغ شده «سروه» گرفتیم. روزنامه سراسری جام جم پذیرفت که جام جم کوردی ابتدا درقالب ویژه نامه  وسپس بصورت منظم تحت نظارت این روزنامه منتشر گردد بهمین منظور بدنبال تیم تحریریه بودیم که به یکی از بازمانده جمع فرهمند و فرهیخته «سروه» رسیدیم و او کسی نبود جز جلال ملکشاه.

دوستی خبر داد کاک جلال امروز به دفتر نشریه می آید مشتاق بودم اورا ببینم کمی با تاخیر رسیدم و به اتاق تحریریه رفتم و مردی نحیف و لاغر را دیدم که غرق در مطالعه و نوشتن بود، با لهجه شیرین «سنه ای» خوش و بشی کردیم و زود ارتباط دوستی برقرار گردید. پس از چند روز تلاش اولین شماره جام جم کُردی را با پوشش خبر سفر رهبر معظم انقلاب به کردستان منتشر کردیم این نشریه تا چندین ماه مرتب به چاپ می رسید و بیشتر به اربیل و سوران و سلیمانیه و بخشی نیز مصرف داخلی می گردید/  علاوه برترجمه شیوا و روان مطالب به زبان کردی توسط کاک جلال ، ستون مخصوصی نیز به ایشان اختصاص داده شده بود که دیدگاه های خود را در قالب طنز و شعر نو و دکلمه های ادبی در آن قرار می داد. در مدت کوتاه آشنایی خیلی دوستی عمیقی بین کاک جلال و اینجانب به وجود آمد. در این مدت چندین سفر به مهاباد و بوکان داشتیم که هرکجا می رفتیم همانند بلبل خوش الحان و خوش آواز او را احاطه می کردند.

پس از چندین شماره توفیق همراهی بنده در جوار ملکشاه کردستانی سلب گردید و برای کار گسترده تری به سنندج آمدم. به کاک جلال پیام دادم و گفتم اگر در اورمیه خسته شدی برگرد سنندج میدان بهتری برایت مهیاست. دست برقضا حب پدر و مادر پیرش او را به زادگاهش کشانید اما در دوره ای که جام جم کُردی با فروغ ملکشا رونق داشت چرخ معیشت او نیز می چرخید. در سفرهای دو نفره مکرری که داشتیم خاطرات زیادی از سروه برایم نقل می کرد، از بی مهری مدیر وقت سروه که در آن وقت جایگاه منیعی در دستگاه دولت وقت بدست آورده بود، خاطرات زیادی داشت. بعضا پس از کمی سکوت طولانی با تلخند خاصی میگفت؛ فلانی آیا الان بروم در دفتر ریاست جمهوری مرا تحویل خواهد گرفت؟ او را دلداری میدادم و می گفتم «قدر زر، زرگر شناسد قدر گوهر گوهری.» او از هوای اقلیم هم تنفس کرده بود و خاطرات خوبی نداشت. گاهی با خود زمزمه می کرد، نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم. او را دلگرم میکردم و هر وقت فرمان خاطراتش به جاده خاکی های محنت و نخوت می چرخید، با سوالی در باره ادبیات و واژه ها و کاربرد آنان در ساختار شاهکارهای ادبی مطرح میکردم که ناگهان فوران ذوق و هنر چهره او را بشاش می کرد و همه چیز را فراموش میکرد به همین حال و هوا با کاروانی از خاطره به مقصد می رسیدیم.

چند سال بعد که جلال به خانه پدری برگشته بود بملاقاتش رفتم پدرش را ورزشکار تنومندی دیدم و پس از آن بارها برای سرکشی به اتفاق دوستانی به منزل پهلوان زور خانه ای کردستانی و شاعر واگویه های مردم سرزمین فرهنگی درب خانه مصفای آنان را گشوده بودیم مادر مهربانش همانند دوران نوجوانی جلال را غرق در مهر و محبت می کرد.

درد معیشت و زندگی کاک جلال محنت کِش را رنج می داد عزم دوستان و غم خواران کاک جلال بر این بر این واقع گردیده بود که دغدغه معیشت او حل شود واقعا سزاوار نبود که ملک شعر و ادب از حداقل های زندگی محروم باشد بارها میدیدم کاک جلال سرزده پله های ساختمان چند طبقه اینجانب را با تنگی نفس طی می کرد وپس از طرح درد دلها و سخنان شیوایی او را با همراه دوستان و علاقه مندانش روانه منزلش می نمودم.

روزی جمعی از دلسوزان هنر و مفاخر شهر به اتفاق مدیر کل وقت ارشاد به منزلش رفتیم و در آنجا مقرر شد مستمری و بیمه معوق آن که از پیش تصمیم گرفته شده بود قطعی گردد که ظاهرا مراحل آن طی و مستمری بازنشستگی شامل حالش گردید این کمترین خدمتی بود که به این هنرمند مهجورو پرآوازه کردستانی تعلق گرفت.

رنج و محنت و مهجوری و آفت های ناخواسته جلال را بسیار ناتوان کرده بود پس از مرگ پدر، ملجاء و ماوای او مادر مهربانش بود که با کوچ ابدی او جلال نیز از فر و شکوه گذشته فرو افتاد و بیش از هرزمانی دلتنگ مادر میگردید کاش سروده هایی در فقدان مادر گفته باشد قطعا تراوشات ذهنی او میتواند شاهکارهای بینظری را در هجر همه مادران بسراید.

بعد از مرگ مادرش همواره می گفت: “مادرم برای من آبیدر بود، محکم و مهربانانه همیشه پشت و پناهم بود” و فراق مادر درد و رنج او را دو چندان کرده بود.

همیشه جلال را که می دیدم همانند شمعی آب می شود با خود این روز مشایعت جنازه او را تصور میکردم که جمعیتی کاروان او را تا منزلگاه ابدیش همراهی می کنند و خودبخود ملک شعر کُردی را در آئینه شهریار شعر معاصر می دیدم که می گفت؛

 تا هستم ندانی که کیستم/ روزی به سراغم آیی که نیستم

آری ملک شعر کُردی رفت در حالی که کسی ندانست: «کێ نوستووە؟ کێ بێدارە؟»

(اشاره به قطعه شعر کاروان، کاروان، کێ نوستووە؟ کێ بێدارە؟ ئه‌م ڕێگایه‌ی پێدا دەچن، هه‌ر ڕێگا کۆنه‌که‌ی پارە….. سروده جلال ملکشاه)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سایر خبرها

اینجا محل تبلیغات شماست

اینجا محل تبلیغات شماست